چرا مرا با دل خود کردی آشنا! چرا روز اول دادی به من قول وفا
چرا به عهد و پیمانمان زدی پشت پا چرا تو هم مثل همه بودی بی وفا
تو رفتی و ندیدی لحظه ای اشکهای مرا بیا و ببین این حال و روز خراب مرا
چرا ردپای خاطراتت را برایم گذاشتی بجا چرا تمام هستی ام را کردی فنا
چرا قلبم را اینگونه کردی به خود مبتلا چرا مرا ناباورانه کردی رها
من مانده ام با خاطراتت تنهای تنها
این بار هم تورا میسپارم دست خدا
هیچ کس نیست زمانی که تنهایی گوشه ای از تنهایی ات را با خود قسمت کند.
زمانه بی وفاست مثل انسانهایی که در این دنیای فانی با آنها در حال گشت و گذاری.
زمانی که شادند باید شاد باشی و اگر دقایقی غمگین باشی حتی نیم نگاهی بسویت
نمی اندازند...
چه زیباست کلبه ای کوچک داشتن و از همه این به ظاهر خوش بودن ها گذشتن و از دیارشان
رفتن بجایی که هوای پاک معرفت تنفس کردن...
باوم نمیشه که تو رفته باشی ز کنارم
آخه من پاییز بودم تو بودی گل بهارم
توخودت گفتی که هیچ وقت منو تنها نمیذاری
توی گلدون دل من گل خوشبختی میکاری
یادته گفتی بجز تو هیچ کس و اینجا ندارم
اما چند وقته که دیگه حرفتو باور ندارم
حالا چند ماهه که رفتی نمیدونم تو کجایی
این دل و تنها گذاشتی به کدوم نرخ و بهایی؟
چه جوری دلت اومد که بی خبر بری از اینجا
اگرم چشمات میخوای جایی نیست مونده همینجا
میدونم که برمیگردی آخه من هنوز اسیرم
تو بیا برس به دادم که دارم بی تو میمیرم
میشینم چشم انتظارت آخه من هنوز باهاتم
هرجای دنیا که باشی همون نسیم با وفاتم